بعد از نیم ساعتی که همه گفتند "2 تومن" یه پیرمرد ایستاد و گفت "1500 تومن" - کرایه واقعی هم بیشتر نبود - همین که نشستم هزار جور ترس به سراغم اومد - شیشه رو پایین کشیدم - به بهانه بسته نشدن در ،در رو باز و بسته کردم - دستبندم رو زیر آستین مانتو م قایم کردم و تو آینه زل زدم به پیرمرد تا شاید از تو چشماش بخونم چه نقشه ای تو سرش داره .شاید به همین یه خورده طلا قانع بشه و شاید هم تو کار قاچاق اعضا باشه و ... هنوز به نتیجه قطعی نرسیده بودم که پرسید: "سر آزاد شهر" ؟ نگاهی به خیابون انداختم و گفتم" بله ، همین جا.
سلام
با مطلب جدید آپم
منتظرتم
بای
سلام راحیل جان
آره واقعا تازه اینقد استرس به آدم وارد می شه
پارسال نردیک 3 روز از دوست داداشم خبری نبود بعد از 3 روز خودش زنگ زده بود ، قضیه از این قرار بوده که تو بلوار امام حسین سه نفر جلوشو گرفتند دیگه چیزی حالیش نشده تا 3 روز بعد که بهوش اومده ماشینش درب و داغون تو بر و بیابون
خدا به داد ما خانما برسه
راحیل جان، چقدر شیرین و ساده مینویسی... حس خوبی پیدا کردم با خوندن دلنوشته هات!
نثر روانی دارید
موفق باشید