خرش که از پل گذشت ، فهمیدم از کرهگی دم نداشتم.
توی دلش فحش می داد. هیچوقت این حرف ها را به زبان نمی آورد ؛ اما اینبار غرولند های زیرزبانی دلش را خنک نمی کرد. پشت سر هم رکیکترین واژه هایی که می شد شنید را از ذهن می گذراند. کم کم آرامتر شد ؛ کیفش را برداشت و بدون توجه به سوال های معلم از کلاس خارج شد.
به بخارا رسید اما ،جوی مولیان سالها پیش خشکیده بود.