داستان

به ساعتش نگاه کرد،زمان گرفت،می خواست با تمام سرعت مسیر را عقب-عقب بدود. 

دستانش رامثل پروانه T چند بار زیر و بالا کرد و به اندازه تمام حجم ریه هایش هوا دزدید و شروع کرد به دویدن. 

چند کوچه تاریک را گذشت و چند کوچه نیمه تاریک را ، فرصت چنان کم بود که فرصت نکرد حتی برای سلامی کوتاه سری به پارچه فروشی اول بازار بزند. 

به نفس نفس افتاد ، دستهایش را تا جایی که می شد به عقب کشید و تاب نرمی به تنش داد، خم شد به سمت پاهایش و ساق هایش را مالید. هنوز کاملا صاف نایستاده بود ، چشمش افتاد به چادری آشنا که داشت اشکهای گوشه چشمی را پاک می کرد. دلش نسوخت اما فکر کرد باید حرفی زده باشد: 

- ببین سمیرا جون ، می دونی که از جونم بیشتر دوستت دارم - اما خودت می دونی ،  من اصلا لایق دختری مثل تو نیستم. به خدا این حرفا رو که می زنم بغض ته گلومو می گیره اما فکر کردم تو هم دختری ، سن ازدواجت رسیده، درست نیست پاسوز من بشی. به خدا جواد هم پسر خوبیه، والا اگه نبود سرم می رفت نمی ذاشتم این وصلت سر بگیره. 

ا......ه.... دیگه اینقد گریه نکن... ما که الحمد الله تو رابطمون....

با انگشتهایش بازی کرد انگار مجبور بود تمام لغتها را بشمارد. سرش را پایین انداخت انگار مجبورش کرده باشند پشیمان باشد. 

- انشالا عروس خونه حاجی اکبر که شدی..... 

سرش را بالا گرفت تا تاثیر حرفهایش را ببیند. اما غیبش زده بود.شانه هایش را بالا انداخت.آهی کشید .چند بار پاهایش را تکاند و نوک کفشش را به زمین کوبید و شروع کرد به وارونه دویدن.... 

دلش نمی خواست به سمیرا فکر کند اما از اینکه زن جواد را دوره ای کنار خودش داشته دلش خنک بود. تازه فهمیده بود چرا بین آن همه جمعیت چاقوی آن شب عروسی به تن او خورده بود. هنوز کینه جواد را به دل داشت. 

به همین چیزها فکر می کرد که احساس کرد پشتش می سوزد. بدنش داغ شد از تعجب خشکش زد.دستی به پشتش کشید و خیره شد به دستهایش. خون از بدنش جاری شده بود. ترسید . لباس هایش قرمز شده بود و چسبیده بود به تنش.دهانش به فریاد نمی رفت. انگار یک مشت پنبه چپانده باشند توی گلویش. فقط شنید:(( پدر سگ بی ناموس))  همه ناسزاها میان هلهله و دست گم شدند و توی دنج ترین نقطه آن شلوغی افتاد روی زمین.

چشمش را که باز کرد نگاهش افتاد به خشم ننه :((پدر آمرزیده جز دردسر و شر هیچی نداره. این مزخرفات چی بود به دختر ثریا خانم گفتی؟ نمی دونم تو ذلیل شده به من رفتی یا بابات.همین یه مثقال آبرو واسمون مونده، می خوای بدی ش به فنا بره؟آخه لنده هول یه نگا به خودت کردی؟ به ننه ت؟ به بابات؟ تو رو چه به ای غلطا؟ والا به خدا خیلی شیر پاک خورده ست از این اتاق ننداختمون بیرون. ولی شرط کرده..... هی با تو ام می گم شرط کرده.... سرتو میندازی پایین میای داخل ،میندازی پایین گور می شی بیرون.....تو رو خدا احمد آواره کوچه خیابونمون نکن...... )).

به هن-هن افتاد. تمام راه را عقب عقب دویده بود. تمام 54 سال را دویده بود که برسد اینجا. یکبار دیگر روبه روی سیمین. 

دمر افتاد روی چمنهای ته باغ ، باد توی هوا پیچید و صدای خنده های سیمین را فرو کرد توی گوش هایش و دلش لرزید، اصلا هربار که می دیدیش دلش می لرزید. 

·        وای... تویی... ترسیدم. 

-جیغ نکشید سیمین خانم، منم ، داشتم علفای هرز اینجا رو در می آوردم. شما...؟! این وقت روز...؟! تو باغ؟! 

·        همین جوری... بیکاری....هواخوری.... حوصله م سر رفته... 

·        کارت که تموم شد بپر یه توک پا، همین اول بازار ،2 متر پارچه نخی گلدار بگیر بیا .

پارچه؟.... چه رنگی؟....چی؟ ....خودتون انتخاب نمی کنین؟ 

·        نه -واسه کلاس می خوام-کلاس خیاطی- ببین خودت نگا کن-خوشگل ترین شو می خوام-حال این سمیرا رو می گیرم- بذار.. یه چییییییییزی بدوزم. اندازه ننه ت می دوزم، می دمش به اون........ اصلا نمی خواد ، خودم میام، روندن که بلدی؟....دیدم یواشکی جلو عقبش می کنی((می خندد)) 2ساعت دیگه خوبه ؟ سوئیچ و هم  میارم (دوید) 

 نفسش بالا نمی امد. 54 سال دویده بود که به اینجا برسد به نیم متری سیمین...اولین بار بود کنار او می نشست با نیم متر فاصله.شیشه را پایین کشیدتا باد توی ماشین بپیچد،تا صدای تلپ تلپ قلبش آبرویش را نبرد.فکر کرد یک عمر مدیون سمیرا ست. 

·        حالش رو میگیرم یه چیزی بدوزم که دیگه نتونه پز بده، دختر فاطی بند اندازو چه به این ادا اطفرا ؟ هرکی می ترسه رو دست ننه ش بمونه تندی میاد خیاطی یاد بگیره. به بچه ها گفته بود نصف محل عاشق چشم و ابروی اونن. دختره پر روو کاش بر و رویی هم داشت. حالشو می  گیرم. 

-می خواین...من  خودم... حالشو بگیرم.... سیمین خانم؟ 

·        تو؟...چه جوری؟.... واااااااااااای...... می دونستم...کی؟ ( و خندید ،بلند خندید.بلند بلند خندید

و صدای تلپ تلپ قلبش لابه لای خنده ها گم شد. 

......

دوید ، باز هم دوید ، همه چیز سایه روشن بود ، کوچه های تاریک را گذشت فکر کرد همین  دور و اطراف پرسه ای بزند.

......

·        کی پس؟ زود دیگه... ول نمی کنه هم شد جواب؟ نکنه دلت رو دزدیده؟( چشمکی زد و خندید ) بگیر دوختمش .خیلی از مال اون خوشگل تر شد. ببین قدش میشه؟

دلش ریخت، لباس را ورداشت .دلش می خواست هر چند دقیق یکبار ننه اش را بو کند . ببوسد 

.......

همین دیگه... دیگه نمیدونم چی بگم دیگه.... 

·        غلطای بیجا... پسره هرزه... چشم چرون... می دونستم با شماها نبایست همکلام شد. به بابام می گم تکلیفتو روشن کنه.به ننه ت هم بگو بساطشو جم کنه و هری 

دنیا دور سرش چرخید و افتاد روی سرش خراب شد.همه آرزو هایش، همه زندگی اش خراب شد. 54 سال دویده بود که برسد بالای سر همین ویرانه ،... برسد به عروسی سیمین؛ثریا خانم کلی منت گذاشته بود اجازه داده بود نوکری شب عروسی را هم بکند. از نفس افتاد...هن...هن...هن... 54 سال دویده بود. 

·        خوب نگفتی احمد اقا، ننه چی شد؟ 

-  چی بگم ؟...اون هم اخر عمری... (دلش می لرزید اما صدای تیک تیک دستگاه آنقدر بلند بود که آبرویش را نبرد)...(صدایش می لرزید)تو جا افتاده بود.....آره سیمین خانوم خیلی عذاب کشید بنده خدا.... 

دستش می لرزید اما بعد از 54 سال فقط دستان کوکب را می خواست که دراز شود و بگوید:((احمد ! قرصات...))

نظرات 1 + ارسال نظر
بهشب یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:29 http://behshab.blogsky.com/

من بعد از سه بار خوندم خوشم آمد از فضای داستان.می گم اگر داستان اسم داشته باشه بهتره به نظر من.یک اسم جذاب و خوب مخاطب را می کشونه به سمت داستان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد