جغدبندری باز هم باعث شد به یاد وبلاگم بیفتم . اینروزها مشغله ام زیاد شده اما هرمز را خوب به یاد دارم با تمام خوب و بدش.
.
.
.
اولین بار بود که هرمز را می دیدم . مملو بود از جمعیتی که آمده بودند گستردگی بزرگترین فرش خاکی را به چشم خود ببینند . جمعیت چرخ می زدند و خاک های قرمز می چرخیدند و من چند روز بعدش دیدم فرش خاکی چقدر توی عکس قشنگ است و من چقدر دلم می خواست با همان دوربین عکس بیندازم . امروز که عکسم را کنار آن فرش بزرگ می بینم آنقدر بزرگ شده ام که دلم نلرزد اما هنوز از پنهانکاری آن روز دلنشین خنده ام می گیرد .
آب زیر چرخ های ماشین سفید سر خورد و پاشید روی بساط دست فروش کنار پیاده رو .
.
.
.
دلش سوخت .
.
.
.
چه شب هایی که برای خواندن همین کتاب ها تا صبح نخوابیده بود .
.
.
..
«حقیقت العشق فی برهوت معرفت» سخت فکرم رو به خودش مشغول کرده بود و حاصلش شد چند خط زیر ...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روزهای سختی بود . روزهایی که امید داشت به پیروزی شیرینی ختم بشه .
تا اون روز پیروزی های تلخ زیادی رو تجربه کرده بود - اغلب در برابر پادشاه پیروز بود - دختر بزرگ شاه بود و نازهای دخترانه اش همیشه خریدار داشت .
تمام سختی جنگیدن با پادشاه رو به جون می خرید. با خودش فکر کرده بود؛" داماهی هم شهری شده" و کمر بسته بود که به هر قیمتی اونجا زندگی کنه . راستش همیشه درمورد پادشاه بی انصاف بود.
.
.
.
هنوز یکسال هم از زندگی توی داماهی نگذشت،اما اینبار تنها تر و خسته تر از همیشه به تلخ ترین پیروزیش در مقابل پدر فکر می کرد.