«حقیقت العشق »

«حقیقت العشق فی برهوت معرفت» سخت فکرم رو به خودش مشغول کرده بود و حاصلش شد چند خط زیر  ...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

روزهای سختی بود . روزهایی که امید داشت به پیروزی شیرینی ختم بشه  .

تا اون روز پیروزی های تلخ زیادی رو تجربه کرده بود - اغلب در برابر پادشاه پیروز بود - دختر بزرگ شاه بود و نازهای دخترانه اش همیشه خریدار داشت .

تمام سختی جنگیدن با پادشاه رو به جون می خرید. با خودش فکر کرده بود‌؛" داماهی هم شهری شده" و کمر بسته بود که به هر قیمتی اونجا زندگی کنه . راستش همیشه درمورد پادشاه بی انصاف بود.

.

.

.

هنوز یکسال هم از زندگی توی داماهی نگذشت،اما اینبار تنها تر و خسته تر از همیشه به تلخ ترین پیروزیش  در مقابل پدر فکر می کرد.



همه چیز از این قرار بود

گاهی یه جمله کوتاه ، می تونه زحمت های چند ماه رو بهم بریزه . یه جمله آشنا که از سر دوستی و مهربانی از پشت گوشی موبایل شنیده می شه.


- :" سلام ! کدوم ردیف نشستی ؟"



داداشم


پنجشنبه بهزاد کنکورش رو داد و راحت شد ؛ البته نه از درس خوندن ، از غرغرای بزرگترا که هی سیخونک می زدن "بهزاد درسات" .

توی درس خوندن فتوکپی خودمه با این تفاوت که اون باهوشه و من نه ، اما هر دو تا مون از زیر درس در رو بودیم واسه همین خوب درکش می کنم .

دلم دیگه یاد اون روزا رو نمیکنه ، فکر نمی کنم هیچ دوره ای واسم بدتر از دوره مدرسه بوده باشه . امیدوارم بهزاد هم امسال قبول شه و مجبور نشه دوباره این کتاب ها رو مرور کنه .