به بن بست نرسیده ، صدایم را نمی شنوی هر چند نخوانده همه را ملایی....
بی رحم تر شده ای و من تنها تر ؛ نمازت دیگر به هیچ سجاده ای پایبندد نمی کند .
آخرین نشانه ها مرده اند ... .
زمان سپری می شود حتی اگر نباشم یا باشم .
زخم
می شود سینه ام و بازهم کپک می زند حرف های پشت حنجره و تو عزاداری می کنی
که اینبار هم زبانم به گلایه باز نشود - باز نمی شود - تو خوشحال می شوی -
توی دنیای دیگری می چرخی با دخترانی که سیمایشان را با لبخندهای ماتیک مالیده نشانت می دهند .
تو چرخ می خوری ، من سرم گیچ می رود و آن دخترها می خندند و من بالا می آورم .
تو چرخ می زنی توی دنیای دیگرت و زیر و بالا می کنی آنها را که می شناسی و می شناسی آنها را که تا به حال نشناخته ای و من وول می خورم برای خودم و می افتم ...
تو از شوخی توی کامپیوترت غش می روی از خنده ،من دلم درد می گیرد ....
جغدبندری باز هم باعث شد به یاد وبلاگم بیفتم . اینروزها مشغله ام زیاد شده اما هرمز را خوب به یاد دارم با تمام خوب و بدش.
.
.
.
اولین بار بود که هرمز را می دیدم . مملو بود از جمعیتی که آمده بودند گستردگی بزرگترین فرش خاکی را به چشم خود ببینند . جمعیت چرخ می زدند و خاک های قرمز می چرخیدند و من چند روز بعدش دیدم فرش خاکی چقدر توی عکس قشنگ است و من چقدر دلم می خواست با همان دوربین عکس بیندازم . امروز که عکسم را کنار آن فرش بزرگ می بینم آنقدر بزرگ شده ام که دلم نلرزد اما هنوز از پنهانکاری آن روز دلنشین خنده ام می گیرد .